افسردگانیم از باده کوشط


تا دروی افتیم غلتیم چون بط

غم لشگر انگیزد وران بلاخیز


کو جام و ساقی کو عود و بربط

آفاق دیدم انفس رسیدم


من ذایدانیه ما شفته قط

صدچون سروشش حلقه بگوشش


ناخوانده او لوح ننوشته او خط

جانان و جانم جان و روانم


نی بلکه اعلق نی بلکه اربط

جنات و انهار باوصل دلدار


آن غبن افحش وین ربح اغبط

اسرار جز نام فی وان دلارام


آغاز و انجام هم بلکه اوسط